من همان برگه‌ی کاهی که پر از نقطه و خطم !

میکده

ای دل بیا با شعر من در این بهاران پر بزن
رختی بکش زان دخمه‌ات، گشتی بر این عالم بزن

شو منفجر از حرف من، مُهمَل بِهِل، اوراق من
معهود این باغ است و پس پا در رکاب من بزن

این دار ضیف از آن من، این مُهر و این قرآن من
برخیز و بر این ساز من با چنگ خود زخمی بزن

محمل گذارد موسمش از غنچه‌ها و پرنیان
بر این روان اوراد من بنشین بر او چرخی بزن

کله بندد شاپرک از جان و دل با یاسمین
آ در این تصنیف من با شاهدت حرفی بزن

حازمان را عاشقان در راه عشق آرند و لیک
گر بدیدی عاقلی بر فرق او سنگی بزن

با ظهیری‌ها بمان و دیگران را واگذار
پس به یک تکبیر من بر قلبشان تیری بزن

گوش نااهلان نشاید بشنود اسرار من
خود در این میخانه‌ام از جام می نوشی بزن

.

پ.ن.۱.  ۴ بیت اول بر وزن «مستفعلٌ مستفعلٌ مستفعلٌ مستفعلٌ» سروده شده و ۴ بیت دوم بر وزن «فعلاتٌ فعلاتٌ فعلاتٌ فعلات» ! بابت این تفاوت وزن پوزش میخواهم، چراکه احساس من در آن لحظه اینگونه بروز کرد و از طرف دیگر، آن زمان (قبل از ورودم به دانشگاه) راجع به وزن و عروض هیچ نمی‌دانستم!

پ.ن.۲. این شعر روز قبل از کنکور سراسری سروده شده.

۰ نظر
سید ظهیر

مادر حقیقی ...

یکی از اهالی فامیل که سال‌ها بود بچه دار نمیشدن، چند روز پیش (بعد از سه سال دوندگی) دختر بچه چند ماهه بسیار بسیار نازی رو از بهزیستی به سرپرستی گرفتن.

موضوعی که تو این چند روز ذهنم رو خیلی درگیر کرده اینه که، مادر واقعی این بچه در حقیقت کیه؟ نه فقط این بچه، هر کودکی که مادرش، مادر خونی اون نیست. آیا مادر شدن محصول ۹ ماه تحمل سختی و انتظاره یا سال‌ها خون دل خوردن و تلاش کردن! مادر کسیه که از وجودش تغذیه میکنیم یا کسیه که از خوراک خودش چشم پوشی میکنه برای ما! واقعا بهشت زیر پای کدوم یکیه؟ کسی که به دنیا می‌آره یا کسی که در دنیا نگه میداره؟!

تمام زن‌ها به نظرم مهر مادری دارن، این یک ودیعه الهی هست که خداوند در وجودشون به امانت گذاشته، یک زن با تولد کودکش به این فرصت دست پیدا میکنه که از این دریای عظیم الهی استفاده کنه و لذت ببره؛ اما آیا تا به حال به این موضوع فکر کردیم که تکلیف یک خانمی که بچه دار نمیشه چیه؟ آیا میتونیم بگیم که این خانم مهر مادری نداره؟! مسلما که نه، هیچ دلیلی وجود نداره که این خانم در صورت برعهده گرفتن سرپرستی یک کودک، در خرج محبت نسبت به اون کم توان باشه!

به نظر من کسی که تلاش میکنه برای رشد کردن و نیرو گرفتن یک موجود ناتوان، مقبولیت بالاتری برای مادر شدن داره نسبت به کسی که ماه‌ها انتظار کشیده برای تولد اون موجو ناتوان.

به نظر من دلیل اینکه میبایست تا به این حد نسبت به مادر اخترام گذاشت، تنها و تنها تحمل رنج و سختی سال‌ها تلاش و بی‌خوابی و امیده!!!

البته به هیچ وجه نمیشه رابطه عاطفی که بین مادر و فرزند خونی وجود داره رو انکار کرد، رابطه‌ای بسیار قوی که حتی بعد از گذشت ۳۰ سال ذره‌ای از کیفیتش کم نمیشه. (دیدم که میگم :) )

پ.ن.۱. هنوز هم به طور صد در صد از اظهار نظری که کردم مطمئن نیستم!

پ.ن.۲. واقعا دلم به حال این بچه میسوزه، نه از این بابت که در چشیدن محبت ممکنه کم بیاره، نه از این بابت که ممکنه در زندگی مادی ذره‌ای بهش کم توجهی بشه، نه، چون کسانی که پا در این راه بسیار بسیار پسندیده میزارن انسان های به اندازه کافی بزرگی هستن که حواسشون باشه؛ از این بابت میگم که سال‌ها بعد این بچه باید تمام این افکار رو باهاشون کنار بیاد، نه به عنوان کسی که داره از بیرون به قضیه نگاه میکنه، بلکه به عنوان کسی که لحظه لحظه‌ی این شرایط رو زندگی کرده!

پ.ن.۳. راجع به پست قبلم: ممنون از تمام کسانی که لطف داشتن و ابراز توجه کردن اما میخوام تا مدتی به همین روند ادامه بدم، دلایل دیگری هم دارم که ذکر نکردم.

۰ نظر
سید ظهیر

گاهی و گاهی

گاهی دلم از آتشت چون شمعِ گریان می شود
گاهی تن پروانه ها در خاک و مدفون می شود

گاهی دلم از دوریت بی صبر و حیران می شود
گاهی دِماغ حازمان بی حس و مجنون می شود

گاهی دلم از مهر تو چون عودِ سوزان می شود
گاهی نفوس بزمیان در عیش و محزون می شود

گاهی دلم از تنگی اش مستِ شرابی می شود
گاهی وجود ماهیان لب تشنه در جو می شود

گاهی دلم چون آسمان پیوسته ابری می شود
گاهی وجود مرغیان بی جان و در خون می شود

گاهی دلم در کودکی چون پیرِ در بستر شود
گاهی نفس‌های زمان بی باز و مشحون می شود

گاهی دلم از چشم تو در پشت گل، گم می شود
گاهی ملائک شرمشان در غنچه مدفون می شود

گاهی دلم در خشم تو چون بیدِ لرزان می شود
گاهی یکی سیمرغ شهر نارفته ملعون می شود

هی گاهی و گاهی زپی در شعر، جوشان می شود
آری ظهیر اندر تمام عمرش افسون می شود

۰ نظر
سید ظهیر

خاطره ای تلخ از دورانی شیرین

نشستم روی زمین، نگاهی به اطرافم انداختم، از اینکه کسی نبود احساس راحتی و آرامش کردم، خیلی وقت بود نیامده بودم، فکر کنم حدود یک ماهی می‌شد.

چشمانم را بستم و خودم را در افکارم رها کردم. ناخودآگاه به عقب برگشتم، به ۱۷ سال پیش! آری ۱۷ سال پیش بود، روز ۳۱ شهریور، مدرسه گفته بود دانش‌آموزان کلاس اولی باید یک روز زودتر درمدرسه حاضر شوند. صبح از خواب بیدار شدیم، مادرجانم روز قبل کیفم را چیده بود، یک دفتر خط دار با عکس یک خرس و درخت و چمن روی جلدش، یک جامدادی رنگارنگ که مدادهای داخلش رنگی تر بودند! به همراه تراش و پاک کن و شاید لوازم دیگری که در گذر این سال‌ها فراموش‌شان کرده‌ام.
مدرسه نزدیک بود، قدیم‌ترها رسم برآن بود که همه به مدرسه نزدیک خانه‌شان می‌رفتند، آموزش برای همه یکسان بود، بالا و پایین نداشتیم، غرب و شرق هم یک رنگ بودند، امان از زیاده‌خواهی! با مادرحانم راه افتادیم به سمت مدرسه، وقتی رسیدیم، مدرسه پر بود از بچه و مادر! جزئیاتی خاطرم نیست فقط یادم هست که پسری آنجا بود نسبتا قد بلند با صورتی کشیده و گوش‌هایی بزرگ! هم صحبت شدیم، نمیدانم چه می‌گفتیم، شاید شرایط سیاسی آن دوران را نقد و بررسی می‌کردیم، شاید هم بحث‌مان روی نظریه ولایت فقیه بود! و شاید هم در مورد تیم محبوب فوتبالیمان نظر می‌دادیم! صحبت‌مان هرچه که بود نتیجه‌ی خوبی داشت ...... با هم دوست شدیم!
اسمش علی بود، چون قد بلندی داشت مجبور بود ردیف آخر کلاس بنشیند و از آنجا هم که من بسیار پسر لوسی بودم ردیف اول می‌نشستم، فاصله‌مان در کلاس زیاد بود اما زنگ تفریح با هم بودیم، خوریکی‌مان را با هم می‌خوردیم و در بازی «گرگم به هوا» اول از همه همدیگر را هدف قرار می‌دادیم!!!
سال‌ها گذشتند و ما هم دوران کودکی را پشت سر گذاشتیم. وارد مقطع راهنمایی شده بودیم، اگر هم می‌خواستیم، دیگر کلاس‌مان اجازه نمی‌داد که کارهای دوران دبستان را انجام دهیم، دانش آموزان دوره‌ی راهنمایی دنیایی دارند، من که واقعا با نظام سه مقطعی قبلی بیشتر موافقم، نظام کنونی از دید من برای گذار از دوران کودکی به نوجوانی و یا از نوجوانی به جوانی نامناسب است.
بچه‌ی مظلومی بودم و علی هم در این دوران گذار (همان دوران راهنمایی) جزو قلدرهای مدرسه شده بود، همه از او حساب می‌بردند و به قولی سری میان سرها داشت!
از آن‌جا که معلم ها گاهی اوقات به من مهر می‌ورزیدند و مرا مورد لطف‌شان قرار می‌دادند، بعضی از بچه‌ها تلاش می‌کردند در خارج از کلاس به هر روشی برای من تلافی کنند! یک روز خوراکی‌ام را می‌دزدیدند و یک روز دفترم را، یک روز برایم پا می‌انداختند و یک روز نمی‌گذاشتند آب بخورم و من هم از آن‌جا که زورم بهشان نمی‌رسید، میرفتم و شکایتشان را به مدیر و ناظم و معلم ها میرساندم! همین موضوع باعث شد که بین بچه ها معروف بشوم به خبرکش و زیرآب زن! رساندن این خبر به قلدر و بامرام مدرسه که همان رفیق قدیم من (علی) بود و نیز زیاده‌گویی ها و دروغ هایی که رویش می‌گذاشتند سبب شد تا علی با من کج بیفتد! روزی نبود که در راه خانه از علی کتک نخورم! روزی نبود که یا لباسم یا کیفم و یا دهانم پاره نشود! زنگ خانه که میخورد تنها کارم این بود که یا صبر کنم همه بروند و یا بدم تا زودتر از همه بروم!
خانواده‌ام که میدیدند راه دیگری نمانده، میگفتند «تو هم بزنش» و شب ها کلاس آموزشی داشتیم راجع به طرق دفاع شخصی و حمله متقابل! خلاصه اینکه یک روز وقتی علی درشروع دعوا کیفی را که مادربزرگم برایم سوغات آورده بود، به طرفی پرت کرد، بسیار عصبانی شدم و به روشی که نمی‌دانم چه روشی بود، تلافی تمام کتک هایی را که خورده بود، درآوردم. به یک ضربه و دو ضربه هم رضایت ندادم، وقتی به زمین افتاد تا می‌توانستم زدم و کاملا از خجالتش در آمدم! و بعدا مطلع شدم زیر کتفش را گرفته‌اند تا توانسته به خانه برسد! و باید عرض کنم که بعد از آن روز کذایی من و علی شده بودیم همان رفیق خوب و صمیمی دوران دبستان.
آن دوران گذار هم گذشت و پس از اول دبیرستان من به رشته ریاضی رفتم و با ورود علی به هنرکده‌ی صدا و سیما (رشته عکاسی و گرافیک) بین‌مان فاصله افتاد اما ار رفاقت‌مان کم نشد، هر وقت می‌توانستیم با هم به گردش می‌رفتیم و خوش می‌گذراندیم.
سه سال دبیرستان هم گذشت تا آنکه علی برای تحصیلات عالیه به اهواز رفت و فاصله‌مان بسیار بسیار بیشتر شد، قبلا اگر می‌توانستیم به گردش و گشت و گذار برویم اما حال دیگر آن کار را هم نمی‌توانستیم انجام دهیم. خلاصه شده بودیم در تعطیلات تابستان و یا تعطیلات بین ترم.
خاطرم هست آخرین باری که با هم روی سی و سه پل قدم زدیم دو سال و اندی پیش بود، البته بعد از آن هم همدیگر را ملاقات می‌کنیم اما نمی‌توانیم قدم بزنیم او مرا می‌بیند در حالی که من با او حرف می‌زنم؛ دو سال است صدایش را نشنیده‌ام، دو سال است با هم نخندیده‌ام، دو سال است رابطه‌مان خلاصه شده به یک تکه سنگ و یک قاب عکس و دو آه و چند قطره اشک!!!
دو سال است که فقط و فقط میتوانم سر قبرش بروم و با او خلوت کنم!

+ یکی از تأسف های همیشگیم آن است که چرا یک عکس دو نفری با هم نداریم! قدیم تر ها دوربین نداشتیم تا از خودمان عکس بگیریم و بعدتر ها هم که دوربین و موبایل داشتیم، اینستاگرام نداشتیم تا شوق خویش انداز (؟) در درون‌مان غلیان کند!

۰ نظر
سید ظهیر

کتابخانه‌ی مجازی

تا به حال به این موضوع فکر کردین که برای تولید کتاب چقدر درخت قطع میشه؟! کتابی که خودش باید عاملی برای دانایی و فرهیختگی باشه، روزانه دلیلی میشه برای تعرض به طبیعت !

در همین راستا عزیزانی کمر همت بربستن و دست به ساخت یک کتابخانه مجازی زدند و البته در این راه بسیار بسیار نیک ناشران مختلف هم سهیم شدن. این عزیزان یک نرم‌اقزاری برای تلفن های همراه هوشمند طراحی کردن کردن با اسم «طاقچه» !

روال کار به این صورت هست که هر شخص بعد از ساخت یک حساب کاربری میتونه به یک دریای عظیم از کتاب‌های مختلف دسترسی داشته باشه و اونها رو خریداری کنه؛ طاقچه با ناشران محترم قرارداد بسته و با اجازه‌ی اونها کتاب ها رو برای فروش در اختیار کاربران قرار میده!

نکته جالب توجه هم اینجاست که قیمت کتاب‌ها در حدود ۵۰ تا ۷۰ درصد قیمت اونها در کتابفروشی‌هاست که ناشی میشه از عدم پرداخت هزینه‌ای بابت کاغذ! بعد از خرید هم کتاب به کتابخانه‌ی مجازی حساب شما اضافه میشه.

این نرم‌افزار حتی قابلیت هدیه دادن هم داره، میشه یک کتاب رو به عنوان هدیه به حساب کاربری فرد دیگری انتقال داد.

پ.ن.۱ تنها ضعفی که طاقچه داره اینه که نمیشه کتابها رو روی سایت مطالعه کرد، فقط باید روی گوشی باشه، البته جدیدا مطلع شدم که قصد دارن نرم‌افزاری هم برای ویندوز و لینوکس ارائه بدن، اگر اینکار انجام بشه که دیگه فوق العاده‌ست :)

پ.ن.۲ البته نرم‌افزارهای دیگری هم هستند، مانند «فیدیبو» اما چون از دیرباز با طاقچه عزیز کار کردم،با اونها راحت نیستم.

۰ نظر
سید ظهیر

یک جرعه کلاس

- سلام

+ عه اومد

+ سلام

+ سلام آقا

+ ااااااای ولم کن

+ (با سرعت نزدیک می‌شود و با دستانی قفل شده در پشت) سلام

+ دیر اومدین چرا ؟ :/

- خواب موندم ببخشید

+ :O آقا معلما هم مگه خواب میمونن؟

- خب آره دیگه، منم باید بخوابم خو :/

+ پس الآن کی باید دعواتون کنه؟ :|

- خودم :)

+ چوجوری؟ (۳۰ ثانیه ادا کردن این کلمه طول می‌کشد!)

- بهش فکر نکردم، باید فکر کنم!

+ بچه هااااااا ساکت، آقا می‌خواد فکر کنه

- :| همین الآن؟

+(سکوت)

- فکر کردنم یه کم طول می‌کشه، آخر کلاس بهتون میگم

+ باشه آقا

+ اوهوم

+ هاهاها ... چه باحال!

+ آقا اگه یادتون رفت؟

- نه یادم نمیره ...... خب بچه ها رباتی که قرار بود کاملش کنید رو در بیارین ببینم

+ (صدای همهمه و تلق تلق!)

+۱ آقا ما یادمون رفته بیاریمش

+۲ دروغ میگه کاملش نکرده (نگاه شیطنت آمیز)

+۱ (نگاهی پر از التماس و غم به معلم غمی به وسعت ابر موسمی، و البته اشاراتی با مضمون تسویه حساب خطاب به +۲)

- اشکال نداره، برای جلسه بعد بیارش، این جلسه هم برای اینکه عقب نیفتی بیا مال منو بگیر و باهاش کار کن

+۱ چشم آقا

- خب بچه ها جلسه قبل بدنه‌شو ساختیم امروز میخوایم موتورشو نصب کنیم، کی میدونه گیربکس چیــ.......

+۳ عهههههه بیشعور (؟) آقا ببینین پاشو زد به چرخ و فلکم پره‌شو خم کرد !

+۴ بیشعور خودتی، آقا ببینین، یه چیزی بهش بگین الکی فحش میده

- خب راست میگه نباید فحش بدی که

+۳ عه آقاااااا زده رباتمو خراب کرده اونوقت شما میگین چرا فحش میدی؟ این انصافه که الان همه چرخ و فلک دارن و من ندارم؟ نه آقا این واقعا انصافه؟

+۴ اونکه چرخ و فلک نبود که، پنکه بود !

+۳ (با حالت گریه) پنکه خودتی (؟)

- عه بچه ها با هم دوست باشین، دعوا نداره که، الان میام برات درستش می‌کنم

+۳ نه آقا، زده رباتمو خراب کرده منم باید بزنم رباتشو خراب کنم :(

+۴ هاهاها ..... تو به پنکه میگی ربات؟

(خنده کلاس)

- بچه ها بسه دیگه، امیرحسین تمومش کن (حرکت به سمت +۳ و مکالمه با صدای آرام) ولش کن بابا، من باهاش قهر میکنم

+۳ آقا نباید اصلا جوابشو بدینا، باهاش حرف هم نزنین :(

- اونجوری که مامانش دعوام میکنه که

+۳ (بعد از کمی مکث) باشه، اجازه میدم جوابشو بدین ولی باید از ته دل باهاش قهر باشینااااا

- باشه عزیزم از ته دل

+۳ قول؟ (دراز کردن دست به نشانه دست دادن!)

- (دست دادن) قولِ قول

+۳ (یک لبخند معنادار، لبخندی که هیچ غمی در دنیا توان نابودیش را ندارد، لبخندی که با هیچ چیز حتی شادترین و بهترین لحظه ها قابل معاوضه نیست!)

- خب بچه ها ......

این مکالمه دقایق ابتدایی جلسه سوم کلاس رباتیک بود، کلاسی با ۱۰ کودک ۷ تا ۹ سال، کلاسی که اولین تجربه‌ی تقریبا اجباری من در زمینه کار با این محدوده‌ی سنی محسوب میشه.

کار کردن با بچه ها سخته، انرژی واقعا زیادی لازم داره اما بسیار بسیار شیرین و لذت بخشه! تمام سختی کلاس با یک جمله شیرین کودکانه برطرف میشه، تمام خستگی و ناراحتی کل روز با یک لبخند بچه ها از بین میره! واقعا خوبه.

پ.ن.  مدیر یکی از مراکز آموزشی بهم گفتن که بیا برای این محدوده‌ی سنی هم کلاس بزار، به هیچ وجه موافق نبودم، اما با دلایلی که بیان کردن برام، تصمیم گرفتم حداقل یکبار امتحان کنم!

۰ نظر
سید ظهیر

وطن پرستی

مدتی است که در گوشه وکنار دنیای مجازی زمزمه‌هایی شکل گرفته است مبنی بر آنکه: «اسلام به چه دردی می‌خورد؟ چرا ما ایرانیان باید راه و رسم عرب‌های ملخ‌خور بادیه نشین را سرلوحه کار خود سازیم و از ناب‌ترین اصول ایران باستان (گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک) پیروی نکنیم؟!» و نیز در راستای تأیید این ایده جملاتی از بنیان‌گذار ایران (کوروش بزرگ) بیان میکنند که البته جای بسی شگفتی دارد!
 
۱- (با فرض آنکه وجود خداوند را قبول دارید [اثبات وجود خدا] ) اگر خداوند کتابی به سوی انسان‌ها بفرستد و بگوید «من در این کتاب نوشته‌ام چگونه می‌توانید سعادتمند شوید» عکس‌العمل شما چیست؟ آیا اهمیت می‌دهید که اولین پیروان دعوت خداوند چه کسانی بوده‌اند؟ آیا اهمیت می‌دهید که زبان کتاب خداوند چیست؟ آیا اهمیت می‌دهید که پیروان این کتاب چگونه انسان‌هایی هستند؟ خیر! چراکه فراتر از همه این‌ها کلام خداست و پیری از آن واجب عقلی محسوب می‌شود. اگر کسی وجود خدا را قبول داشته باشد ولی به کلام او اهمیت ندهد باید در عقلش شک کرد!
نباید اسلام را متعلق به اعراب دانست. دین مرز ندارد. مرزبندی یکی از زشت‌ترین اعمال انسان‌هاست که از قدرت طلبی‌شان نشأت گرفته است. خداوند میان بندگانش هیچ مرزی مشخص نمی‌کند.
۲- «گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک» شعاری که وطن پرستان آن‌را سرلوحه کلامشان قرار داده‌اند و معتقدند برای زندگی سعادتمند همین سه کار کافی است! اول: گفتار، پندار و کردار در قبال سایر موجودات هستی انجام می‌گیرد، حال آنکه عبادت خداوند (که از اساسی‌ترین ارکان سعادتمندی محسوب می‌شود) در این شعار جایی ندارد. دوم: هر عقل سلیمی این‌را می‌داند که برای سعادتمندی باید رفتار نیکی داشت، ولی یک انسان در زندگی‌اش با سؤالاتی از قبیل: معیار خوب بودن چیست؟ برای خوب بودن باید چه‌کار کرد؟ پاداش کدام خوبی بیشتر است؟ جزای بدی چیست؟ وظیفه‌ی ما در قبال نیکان و بدان چه‌طور باید باشد؟ و … سر و کار دارد که شعار وطن‌پرستان پاسخ‌گوی این سؤالات نیست.
خوب بودن را همه دوست دارند، چگونه خوب بودن مهم است.
۳- شما از اتفاقاتی که در جریان انتخابات سال ۸۸ رخ داد چه می‌دانید؟ اطمینان دارم هریک از شما به فراخور ذهنیت و نقل قول‌هایی که شنیده‌اید، برداشت متفاوتی دارید. این چندگانگی در شنیده‌ها مربوط می‌شود به ۶ سال پیش که پیشرفته‌ترین ابزار ارتباط جمعی نیز وجود داشته است. ولی من می‌خواهم در مورد ۵۰۰ سال قبل ار میلاد حضرت مسیح (ع) صحبت کنم؛ دورانی که هیچ وسیله‌ی ارتباط جمعی و یا ابزار ثبت رویدادها و وقایع وجود نداشت. کل معلومات ما در رابطه با آن دوران مربوط می‌شود به کتیبه‌های باستانی و آثار تاریخ‌نگارانی که هریک بر اساس صلاح دید خودشان وقایع را ثبت می‌کرده‌اند.
اگر به مرور سنگ نوشته‌های تخت جمشید بپردازیم هیچ اثری از نام کوروش نخواهیم دید! و با وجود آن‌که این مکان را داریوش بزرگ، سومین پادشاه هخامنشیان (ونیز سومین پادشاه ایران) ساخته است ولی در هیچ‌یک از آثار به‌جا مانده، نامی از کوروش بزرگ نیامده است! جالب آن‌جاست که بر روی آرامگاه منتسب به کوروش نیز چیزی ذکر نشده است! تنها معلومات ما راجع به کوروش مربوط می‌شود به تعدادی از کتیبه‌های یونان و همچنین بعضی از آثار تاریخ‌نگارانی که سال‌ها پس از او می‌زیسته‌اند (نظیر هرودوت که او هم یونانی می‌باشد)
من به هیچ‌وجه نمی‌خواهم وجود کوروش را انکار کنم، چراکه نه تحقیقات گسترده و جامعی داشته‌ام و نه تخصص این کار دارم (و از طرفی وجود این پادشاه بزرگ را باستان شناسان قطعی می‌دانند). تنها مقصود من از گفته‌هایم آن بود که چگونه سخنان حکیمانه‌ای که این روزها از قول کوروش می‌شنویم می‌توانند صحت داشته باشند، در حالی که وجود خود او به راحتی قابل اثبات نیست. و البته تنها متن منتسب به وی ( همان منشور کوروش ) نیز درش شک و شبهه وارد است!

از دیدگاه من هیچ‌گونه تضادی بین ایرانی بودن و مسلمان بودن وجود ندارد، یکی هویت من دیگری راه و روش من است. اسلام راه و رسمی است که یک ایرانی برای سعادت خود می‌تواند از آن استفاده کند. ولی با این حال اگر روزی مجبور شوم بین دین و ملیت یکی را انتخاب کنم بدون شک دینم را برمی‌گزینم، چراکه ملیت چراغ راه من نخواهد بود ولی دین هدایت‌گر است.

۰ نظر
سید ظهیر

فیلسوف انگارانه‌ی «دو»

هرکس نظری دارد و نظرش تنها برای خودش ارزشمند است؛
آنچه در این دنیا رخ می‌دهد آن است که،
بعضی نظرشان با بعضی همسان می‌شود
و ما به اشتباه فکر می‌کنیم،
برای نظر هم‌دیگر احترام قائل‌ند!

۰ نظر
سید ظهیر

چه اتفاق جالبی!

تیرماه بهترین ماه سال و روز ۲۱ ام بهترین روز اون محسوب میشه !

از قضا من در این روز فرخنده و مبارک دیده به جهان گشودم !

بله :) یه همچین آدم نیکوسیرت و نیکو منظری تشریف دارم !

۰ نظر
سید ظهیر

مادر

مرا ببخش، ببخش که فراموش می‌کنم، ببخش که از یاد می‌برم بدیهیات زندگیم را.

بعد از وجود خدا، تنها وجودی که در این عالم قابل درک است وجود یگانه و بی‌همتای توست؛ تو که عظمتت را دریا تاب نیاورد و اقتدارت را کوه مثال نتوان زد، به سان پَر سبک و بی آلایشی! بی منت می‌بخشی، بی خستگی تلاش می‌کنی و بی چشم داشت سفره محبتت را می‌گسترانی.

ظرافت و صلابت تناقض زیبایی است که در وجودت خلاصه شده، به راستی که ذهنم توان تفکر و انگشتم توان نوشتن پیرامون وجودت را ندارد! تو مبرایی از هر پلیدی و پلشتی، تو یگانه مقدسی هستی که دنیا در دامنت رشد کرد و همچنان دست به سوی تو دراز دارد.

هر قطره اشکی که از دیدگانت فرو افتد و هر آهی که از اعماق دلت برخیزد، قیامتی زود هنگام به پا می‌کند اما تو مظلومانه و چه بسا مادرانه در میان شیار انگشتانت و گرمای سینه‌ات محصورشان می‌کنی، به راستی که بزرگ و بی‌نیازی.

شنیده‌ای می‌گویند دنیا بدون حضور معصوم از هم می‌پاشد؟ حتم دارم آن معصوم تویی، تو هستی که وجودت مهر و دوستی را همچنان در گیتی حفظ کرده و از هم گسستگی اش را به سخره گرفته، ذهن کوچکم حتی لحظه‌ای نبودنت را نمی‌تواند تصور کند!

حقا که بهشت خرد و بی‌ارزش است برای زیر قدومت، تو خدایی توانی کرد و خدا نیز هم به این امر آگاه است!

۰ نظر
سید ظهیر

نظام سرمایه داری

می‌دانید شکارچی‌های شمالی چگونه گرگ شکار می‌کنند؟ تیغه‌ی تیزی را به خون آغشته کرده و داخل یخ فرو می‌کنند.گرگ با استشمام بوی خون به سمت تیغه می‌رود و زبان خود را به آن می‌کشد، تیغه در جای خود محکم است و تکان نمی‌خورد ولی به دلیل تیز بودنش دهان و زبان گرگ را زخمی می‌کند، گرگ با فرض آنکه شکار خوبی به دست آورده است شروع به خوردن خون آن می‌کند و در حالی که نمی‌داند خون خودش را می‌مکد از شکارش لذت می‌برد! و آن قدر به این کار ادامه می‌دهد تا از پای درآید!

این دقیقا همان کاری است که نظام سرمایه داری با مردم دنیا انجام می‌دهد.

۰ نظر
سید ظهیر

فیلسوف انگارانه‌ی «یک»

این که یک آقا با حجاب خانم ها مخالف باشد چه معنایی می‌دهد؟
نکند خدای ناکرده آزادی‌اش سلب شده ؟!

۰ نظر
سید ظهیر

ملکوت

دو چراغ نقره‌ای رنگ اتاقم
-چون ثریا-
رهنمای ناخدایان و ملائک شده‌اند
بعد از آن راه دراز
که از آن میکده‌ی هفت سمای ملکوت
دو ملک چند پری
با همه سرمستی
می‌نشینند به این دیر خراباتی من
می‌برند از سر من هوش و حواس
می‌زنند بر تن من تیر خلاص
می‌نشانند به تخت
روح سرمست و پر از عشقم را
می‌شود گیسوشان بازیچه‌ی باد
باد بازیچه‌ی بال و پر پروازیشان
می‌گشایند دری
-به شقایق سوگند-
که درختان همه در تعظیم‌اند
گرگ‌ها جملگی در خدمت آهو هستند
کبک و قمری و کلاغ
یا که شاهین و چنار
و اقاقیّ و علف
همه در یک سطح‌اند
-به شقایق سوگند-
که در آنجا همه احساس مرا می‌فهمند
همه ادراک مرا آگاهند
همه از شادی من خشنودند
همه در ناله‌ی من گریانند
همه در وحشت من سیمرغ‌اند
همه در لذت من شیرینند
آری،
همه در خدمت من می‌گردند


بعد چندی که ز مستیّ شراب ملکوتم بگذشت
می‌برند این پریان تخت مرا سوی همان خانه‌ی اندوه زمان
می‌گذارند مرا روی زمین
می‌گشایند دو بال ازلی
می‌روند اوج سماء
می‌روند سمت خدا
و من و بغض و گلو
با هم‌آغوشی تنهایی صبح
می‌شویم هم‌دل و درد و صدا


به همان جام شقایق سوگند
و به پرواز پر پروانه
من از این قافله مستثنایم !

۰ نظر
سید ظهیر

آغاز

سال‌ها پیش تو بلاگفای فقید خلوتگاهی داشتم که گاهی محل می‌گساری بود و گاهی غم‌گساری، گاهی شعرسرایی و گاهی تعقل‌گرایی! عزیزان جانی هم بودن که با پیام‌های گاه و بی‌گاهشون مشوق من می‌شدن. اما اون سال‌ها گذشت و بلاگ منم نابود شد، به زبانی رساتر: « خودم نابودش کردم :) » دلیلشو نمیدونم، البته میدونم ولی دلیل منطقیشو نمیدونم!

شنیدین میگن «نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار» ؟ مصداق بارز این مثل خود منم :) بلد شدن زبان طراحی (مثلا) سایت قاتل بلاگ من بود و وسوسه‌ای رو در من ایجاد کرد که به جای استفاده از بلاگفا خودم یک وبلاگ طراحی کنم، البته این کار رو هم کردم، موفق هم شدم، تمام مطالبم رو هم منتقل کردم، همه چیز هم شیرین چو عسل بود؛ اما اون وسوسه بازهم اومد سراغم و کاری کرد که بلاگفا رو « دیلیت » کردم و شوربختانه (؟) پس از لَختی ( البته لَخت خیلی کوتاهِ، چندتا لَخت! ) در اثر یک اشتباه احمقانه ( اشتباهم احمق بود، من نبودم خداروشکر ) اون خلوت جدید هم «کان لم یکن» شد و رسما من مونده بودم و قلمم. هیچ انگیزه ای برای شروع نداشتم، البته دست و پا میزدم ولی حاصلی نداشت. حالا هم تصمیم گرفتم «توکلت علی الله» بعد از حدود ۳ سال دوباره و از نو شروع کنم.

++ چرا این‌جا؟ چون مدت‌هاست چراغ خاموش تو بلاگ آی آر پرسه میزنم و با افراد بسیار زیادی آشنا شدم، البته اونا نمیدونن که من باهاشون آشنا شدم :|

۰ نظر
سید ظهیر