من همان برگه‌ی کاهی که پر از نقطه و خطم !

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

میکده

ای دل بیا با شعر من در این بهاران پر بزن
رختی بکش زان دخمه‌ات، گشتی بر این عالم بزن

شو منفجر از حرف من، مُهمَل بِهِل، اوراق من
معهود این باغ است و پس پا در رکاب من بزن

این دار ضیف از آن من، این مُهر و این قرآن من
برخیز و بر این ساز من با چنگ خود زخمی بزن

محمل گذارد موسمش از غنچه‌ها و پرنیان
بر این روان اوراد من بنشین بر او چرخی بزن

کله بندد شاپرک از جان و دل با یاسمین
آ در این تصنیف من با شاهدت حرفی بزن

حازمان را عاشقان در راه عشق آرند و لیک
گر بدیدی عاقلی بر فرق او سنگی بزن

با ظهیری‌ها بمان و دیگران را واگذار
پس به یک تکبیر من بر قلبشان تیری بزن

گوش نااهلان نشاید بشنود اسرار من
خود در این میخانه‌ام از جام می نوشی بزن

.

پ.ن.۱.  ۴ بیت اول بر وزن «مستفعلٌ مستفعلٌ مستفعلٌ مستفعلٌ» سروده شده و ۴ بیت دوم بر وزن «فعلاتٌ فعلاتٌ فعلاتٌ فعلات» ! بابت این تفاوت وزن پوزش میخواهم، چراکه احساس من در آن لحظه اینگونه بروز کرد و از طرف دیگر، آن زمان (قبل از ورودم به دانشگاه) راجع به وزن و عروض هیچ نمی‌دانستم!

پ.ن.۲. این شعر روز قبل از کنکور سراسری سروده شده.

۰ نظر
سید ظهیر

مادر حقیقی ...

یکی از اهالی فامیل که سال‌ها بود بچه دار نمیشدن، چند روز پیش (بعد از سه سال دوندگی) دختر بچه چند ماهه بسیار بسیار نازی رو از بهزیستی به سرپرستی گرفتن.

موضوعی که تو این چند روز ذهنم رو خیلی درگیر کرده اینه که، مادر واقعی این بچه در حقیقت کیه؟ نه فقط این بچه، هر کودکی که مادرش، مادر خونی اون نیست. آیا مادر شدن محصول ۹ ماه تحمل سختی و انتظاره یا سال‌ها خون دل خوردن و تلاش کردن! مادر کسیه که از وجودش تغذیه میکنیم یا کسیه که از خوراک خودش چشم پوشی میکنه برای ما! واقعا بهشت زیر پای کدوم یکیه؟ کسی که به دنیا می‌آره یا کسی که در دنیا نگه میداره؟!

تمام زن‌ها به نظرم مهر مادری دارن، این یک ودیعه الهی هست که خداوند در وجودشون به امانت گذاشته، یک زن با تولد کودکش به این فرصت دست پیدا میکنه که از این دریای عظیم الهی استفاده کنه و لذت ببره؛ اما آیا تا به حال به این موضوع فکر کردیم که تکلیف یک خانمی که بچه دار نمیشه چیه؟ آیا میتونیم بگیم که این خانم مهر مادری نداره؟! مسلما که نه، هیچ دلیلی وجود نداره که این خانم در صورت برعهده گرفتن سرپرستی یک کودک، در خرج محبت نسبت به اون کم توان باشه!

به نظر من کسی که تلاش میکنه برای رشد کردن و نیرو گرفتن یک موجود ناتوان، مقبولیت بالاتری برای مادر شدن داره نسبت به کسی که ماه‌ها انتظار کشیده برای تولد اون موجو ناتوان.

به نظر من دلیل اینکه میبایست تا به این حد نسبت به مادر اخترام گذاشت، تنها و تنها تحمل رنج و سختی سال‌ها تلاش و بی‌خوابی و امیده!!!

البته به هیچ وجه نمیشه رابطه عاطفی که بین مادر و فرزند خونی وجود داره رو انکار کرد، رابطه‌ای بسیار قوی که حتی بعد از گذشت ۳۰ سال ذره‌ای از کیفیتش کم نمیشه. (دیدم که میگم :) )

پ.ن.۱. هنوز هم به طور صد در صد از اظهار نظری که کردم مطمئن نیستم!

پ.ن.۲. واقعا دلم به حال این بچه میسوزه، نه از این بابت که در چشیدن محبت ممکنه کم بیاره، نه از این بابت که ممکنه در زندگی مادی ذره‌ای بهش کم توجهی بشه، نه، چون کسانی که پا در این راه بسیار بسیار پسندیده میزارن انسان های به اندازه کافی بزرگی هستن که حواسشون باشه؛ از این بابت میگم که سال‌ها بعد این بچه باید تمام این افکار رو باهاشون کنار بیاد، نه به عنوان کسی که داره از بیرون به قضیه نگاه میکنه، بلکه به عنوان کسی که لحظه لحظه‌ی این شرایط رو زندگی کرده!

پ.ن.۳. راجع به پست قبلم: ممنون از تمام کسانی که لطف داشتن و ابراز توجه کردن اما میخوام تا مدتی به همین روند ادامه بدم، دلایل دیگری هم دارم که ذکر نکردم.

۰ نظر
سید ظهیر

گاهی و گاهی

گاهی دلم از آتشت چون شمعِ گریان می شود
گاهی تن پروانه ها در خاک و مدفون می شود

گاهی دلم از دوریت بی صبر و حیران می شود
گاهی دِماغ حازمان بی حس و مجنون می شود

گاهی دلم از مهر تو چون عودِ سوزان می شود
گاهی نفوس بزمیان در عیش و محزون می شود

گاهی دلم از تنگی اش مستِ شرابی می شود
گاهی وجود ماهیان لب تشنه در جو می شود

گاهی دلم چون آسمان پیوسته ابری می شود
گاهی وجود مرغیان بی جان و در خون می شود

گاهی دلم در کودکی چون پیرِ در بستر شود
گاهی نفس‌های زمان بی باز و مشحون می شود

گاهی دلم از چشم تو در پشت گل، گم می شود
گاهی ملائک شرمشان در غنچه مدفون می شود

گاهی دلم در خشم تو چون بیدِ لرزان می شود
گاهی یکی سیمرغ شهر نارفته ملعون می شود

هی گاهی و گاهی زپی در شعر، جوشان می شود
آری ظهیر اندر تمام عمرش افسون می شود

۰ نظر
سید ظهیر

خاطره ای تلخ از دورانی شیرین

نشستم روی زمین، نگاهی به اطرافم انداختم، از اینکه کسی نبود احساس راحتی و آرامش کردم، خیلی وقت بود نیامده بودم، فکر کنم حدود یک ماهی می‌شد.

چشمانم را بستم و خودم را در افکارم رها کردم. ناخودآگاه به عقب برگشتم، به ۱۷ سال پیش! آری ۱۷ سال پیش بود، روز ۳۱ شهریور، مدرسه گفته بود دانش‌آموزان کلاس اولی باید یک روز زودتر درمدرسه حاضر شوند. صبح از خواب بیدار شدیم، مادرجانم روز قبل کیفم را چیده بود، یک دفتر خط دار با عکس یک خرس و درخت و چمن روی جلدش، یک جامدادی رنگارنگ که مدادهای داخلش رنگی تر بودند! به همراه تراش و پاک کن و شاید لوازم دیگری که در گذر این سال‌ها فراموش‌شان کرده‌ام.
مدرسه نزدیک بود، قدیم‌ترها رسم برآن بود که همه به مدرسه نزدیک خانه‌شان می‌رفتند، آموزش برای همه یکسان بود، بالا و پایین نداشتیم، غرب و شرق هم یک رنگ بودند، امان از زیاده‌خواهی! با مادرحانم راه افتادیم به سمت مدرسه، وقتی رسیدیم، مدرسه پر بود از بچه و مادر! جزئیاتی خاطرم نیست فقط یادم هست که پسری آنجا بود نسبتا قد بلند با صورتی کشیده و گوش‌هایی بزرگ! هم صحبت شدیم، نمیدانم چه می‌گفتیم، شاید شرایط سیاسی آن دوران را نقد و بررسی می‌کردیم، شاید هم بحث‌مان روی نظریه ولایت فقیه بود! و شاید هم در مورد تیم محبوب فوتبالیمان نظر می‌دادیم! صحبت‌مان هرچه که بود نتیجه‌ی خوبی داشت ...... با هم دوست شدیم!
اسمش علی بود، چون قد بلندی داشت مجبور بود ردیف آخر کلاس بنشیند و از آنجا هم که من بسیار پسر لوسی بودم ردیف اول می‌نشستم، فاصله‌مان در کلاس زیاد بود اما زنگ تفریح با هم بودیم، خوریکی‌مان را با هم می‌خوردیم و در بازی «گرگم به هوا» اول از همه همدیگر را هدف قرار می‌دادیم!!!
سال‌ها گذشتند و ما هم دوران کودکی را پشت سر گذاشتیم. وارد مقطع راهنمایی شده بودیم، اگر هم می‌خواستیم، دیگر کلاس‌مان اجازه نمی‌داد که کارهای دوران دبستان را انجام دهیم، دانش آموزان دوره‌ی راهنمایی دنیایی دارند، من که واقعا با نظام سه مقطعی قبلی بیشتر موافقم، نظام کنونی از دید من برای گذار از دوران کودکی به نوجوانی و یا از نوجوانی به جوانی نامناسب است.
بچه‌ی مظلومی بودم و علی هم در این دوران گذار (همان دوران راهنمایی) جزو قلدرهای مدرسه شده بود، همه از او حساب می‌بردند و به قولی سری میان سرها داشت!
از آن‌جا که معلم ها گاهی اوقات به من مهر می‌ورزیدند و مرا مورد لطف‌شان قرار می‌دادند، بعضی از بچه‌ها تلاش می‌کردند در خارج از کلاس به هر روشی برای من تلافی کنند! یک روز خوراکی‌ام را می‌دزدیدند و یک روز دفترم را، یک روز برایم پا می‌انداختند و یک روز نمی‌گذاشتند آب بخورم و من هم از آن‌جا که زورم بهشان نمی‌رسید، میرفتم و شکایتشان را به مدیر و ناظم و معلم ها میرساندم! همین موضوع باعث شد که بین بچه ها معروف بشوم به خبرکش و زیرآب زن! رساندن این خبر به قلدر و بامرام مدرسه که همان رفیق قدیم من (علی) بود و نیز زیاده‌گویی ها و دروغ هایی که رویش می‌گذاشتند سبب شد تا علی با من کج بیفتد! روزی نبود که در راه خانه از علی کتک نخورم! روزی نبود که یا لباسم یا کیفم و یا دهانم پاره نشود! زنگ خانه که میخورد تنها کارم این بود که یا صبر کنم همه بروند و یا بدم تا زودتر از همه بروم!
خانواده‌ام که میدیدند راه دیگری نمانده، میگفتند «تو هم بزنش» و شب ها کلاس آموزشی داشتیم راجع به طرق دفاع شخصی و حمله متقابل! خلاصه اینکه یک روز وقتی علی درشروع دعوا کیفی را که مادربزرگم برایم سوغات آورده بود، به طرفی پرت کرد، بسیار عصبانی شدم و به روشی که نمی‌دانم چه روشی بود، تلافی تمام کتک هایی را که خورده بود، درآوردم. به یک ضربه و دو ضربه هم رضایت ندادم، وقتی به زمین افتاد تا می‌توانستم زدم و کاملا از خجالتش در آمدم! و بعدا مطلع شدم زیر کتفش را گرفته‌اند تا توانسته به خانه برسد! و باید عرض کنم که بعد از آن روز کذایی من و علی شده بودیم همان رفیق خوب و صمیمی دوران دبستان.
آن دوران گذار هم گذشت و پس از اول دبیرستان من به رشته ریاضی رفتم و با ورود علی به هنرکده‌ی صدا و سیما (رشته عکاسی و گرافیک) بین‌مان فاصله افتاد اما ار رفاقت‌مان کم نشد، هر وقت می‌توانستیم با هم به گردش می‌رفتیم و خوش می‌گذراندیم.
سه سال دبیرستان هم گذشت تا آنکه علی برای تحصیلات عالیه به اهواز رفت و فاصله‌مان بسیار بسیار بیشتر شد، قبلا اگر می‌توانستیم به گردش و گشت و گذار برویم اما حال دیگر آن کار را هم نمی‌توانستیم انجام دهیم. خلاصه شده بودیم در تعطیلات تابستان و یا تعطیلات بین ترم.
خاطرم هست آخرین باری که با هم روی سی و سه پل قدم زدیم دو سال و اندی پیش بود، البته بعد از آن هم همدیگر را ملاقات می‌کنیم اما نمی‌توانیم قدم بزنیم او مرا می‌بیند در حالی که من با او حرف می‌زنم؛ دو سال است صدایش را نشنیده‌ام، دو سال است با هم نخندیده‌ام، دو سال است رابطه‌مان خلاصه شده به یک تکه سنگ و یک قاب عکس و دو آه و چند قطره اشک!!!
دو سال است که فقط و فقط میتوانم سر قبرش بروم و با او خلوت کنم!

+ یکی از تأسف های همیشگیم آن است که چرا یک عکس دو نفری با هم نداریم! قدیم تر ها دوربین نداشتیم تا از خودمان عکس بگیریم و بعدتر ها هم که دوربین و موبایل داشتیم، اینستاگرام نداشتیم تا شوق خویش انداز (؟) در درون‌مان غلیان کند!

۰ نظر
سید ظهیر