من همان برگه‌ی کاهی که پر از نقطه و خطم !

۳ مطلب با موضوع «شعر ها» ثبت شده است

میکده

ای دل بیا با شعر من در این بهاران پر بزن
رختی بکش زان دخمه‌ات، گشتی بر این عالم بزن

شو منفجر از حرف من، مُهمَل بِهِل، اوراق من
معهود این باغ است و پس پا در رکاب من بزن

این دار ضیف از آن من، این مُهر و این قرآن من
برخیز و بر این ساز من با چنگ خود زخمی بزن

محمل گذارد موسمش از غنچه‌ها و پرنیان
بر این روان اوراد من بنشین بر او چرخی بزن

کله بندد شاپرک از جان و دل با یاسمین
آ در این تصنیف من با شاهدت حرفی بزن

حازمان را عاشقان در راه عشق آرند و لیک
گر بدیدی عاقلی بر فرق او سنگی بزن

با ظهیری‌ها بمان و دیگران را واگذار
پس به یک تکبیر من بر قلبشان تیری بزن

گوش نااهلان نشاید بشنود اسرار من
خود در این میخانه‌ام از جام می نوشی بزن

.

پ.ن.۱.  ۴ بیت اول بر وزن «مستفعلٌ مستفعلٌ مستفعلٌ مستفعلٌ» سروده شده و ۴ بیت دوم بر وزن «فعلاتٌ فعلاتٌ فعلاتٌ فعلات» ! بابت این تفاوت وزن پوزش میخواهم، چراکه احساس من در آن لحظه اینگونه بروز کرد و از طرف دیگر، آن زمان (قبل از ورودم به دانشگاه) راجع به وزن و عروض هیچ نمی‌دانستم!

پ.ن.۲. این شعر روز قبل از کنکور سراسری سروده شده.

۰ نظر
سید ظهیر

گاهی و گاهی

گاهی دلم از آتشت چون شمعِ گریان می شود
گاهی تن پروانه ها در خاک و مدفون می شود

گاهی دلم از دوریت بی صبر و حیران می شود
گاهی دِماغ حازمان بی حس و مجنون می شود

گاهی دلم از مهر تو چون عودِ سوزان می شود
گاهی نفوس بزمیان در عیش و محزون می شود

گاهی دلم از تنگی اش مستِ شرابی می شود
گاهی وجود ماهیان لب تشنه در جو می شود

گاهی دلم چون آسمان پیوسته ابری می شود
گاهی وجود مرغیان بی جان و در خون می شود

گاهی دلم در کودکی چون پیرِ در بستر شود
گاهی نفس‌های زمان بی باز و مشحون می شود

گاهی دلم از چشم تو در پشت گل، گم می شود
گاهی ملائک شرمشان در غنچه مدفون می شود

گاهی دلم در خشم تو چون بیدِ لرزان می شود
گاهی یکی سیمرغ شهر نارفته ملعون می شود

هی گاهی و گاهی زپی در شعر، جوشان می شود
آری ظهیر اندر تمام عمرش افسون می شود

۰ نظر
سید ظهیر

ملکوت

دو چراغ نقره‌ای رنگ اتاقم
-چون ثریا-
رهنمای ناخدایان و ملائک شده‌اند
بعد از آن راه دراز
که از آن میکده‌ی هفت سمای ملکوت
دو ملک چند پری
با همه سرمستی
می‌نشینند به این دیر خراباتی من
می‌برند از سر من هوش و حواس
می‌زنند بر تن من تیر خلاص
می‌نشانند به تخت
روح سرمست و پر از عشقم را
می‌شود گیسوشان بازیچه‌ی باد
باد بازیچه‌ی بال و پر پروازیشان
می‌گشایند دری
-به شقایق سوگند-
که درختان همه در تعظیم‌اند
گرگ‌ها جملگی در خدمت آهو هستند
کبک و قمری و کلاغ
یا که شاهین و چنار
و اقاقیّ و علف
همه در یک سطح‌اند
-به شقایق سوگند-
که در آنجا همه احساس مرا می‌فهمند
همه ادراک مرا آگاهند
همه از شادی من خشنودند
همه در ناله‌ی من گریانند
همه در وحشت من سیمرغ‌اند
همه در لذت من شیرینند
آری،
همه در خدمت من می‌گردند


بعد چندی که ز مستیّ شراب ملکوتم بگذشت
می‌برند این پریان تخت مرا سوی همان خانه‌ی اندوه زمان
می‌گذارند مرا روی زمین
می‌گشایند دو بال ازلی
می‌روند اوج سماء
می‌روند سمت خدا
و من و بغض و گلو
با هم‌آغوشی تنهایی صبح
می‌شویم هم‌دل و درد و صدا


به همان جام شقایق سوگند
و به پرواز پر پروانه
من از این قافله مستثنایم !

۰ نظر
سید ظهیر